داستان کوتاه وفاداری
نوشته شده توسط : reza

داستان کوتاه وفاداری

پیرمردی صبح زود ازخانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کردواسیب دید.عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند و سپس به او گفتند :باید از تو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت اسیب ندیده باشد
پیرمرد غمگین شد ،گفت عجله دارد ونیازی به عکس برداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند؟
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است.هرصبح انجا میروم وصبحانه را با او میخورم .نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر میدهیم
پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم او الزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ،به ارامی گفت:اما من که میدانم او چه کسی است!....




داغ کن - کلوب دات کام کسب درآمد با جستجو در گوگل
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: عکس ، مطلب و ... , داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 22 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: